با خودتان حرف بزنید تا روحتان شاد شود ...
با خود حرف زدن یا خود حرف زنی! کاری است که بعضی ها به انجامش عادت دارند و بعضی دیگر به آن می خندند. اما خوب است بدانید این وسط حق با کسانی است که عادت به این کار دارند. چنین افرادی در واقع خود را تخلیه می کنند و بعد از حرف زدن با خود اگر نه کامل اما تا حدی آرام می شوند.
اگر عادت به خود حرف زنی دارید یا ندارید پیشنهاد ما به شما یک کار فوق العاده است. روبروی آینه بایستید و جمله هایی که پیش رویتان قرار دادیم را به خود بگویید. حالتان بهتر و روحتان شاد می شود. مطمئن باشید.
شیوانا و شاگردش از راهی
میگذشتند. به دهکدهای رسیدند که مردم آن تازه از سیلاب
بزرگی جان سالم به در بُرده و تمام مال و منال خود را در
اثر سیل از دست داده بودند. اهالی در یک مزرعه که در دامنه
کوه نزدیک دهکده قرار داشت دورهم جمع شده بودند و در مورد
دلیل از دست دادن اموالشان بهخاطر سیلاب صحبت میکردند.
شیوانا و شاگردش به آنها نزدیک شدند تا بهتر صدایشان را
بشنوند.
فردی که از بقیه پیرتر مینمود با صدایی ناراحت و غمگین
گفت: "دلیل این اتفاق بد چیزی نیست جز اینکه در این اواخر
در مراسم عروسیها ما پیرها را دعوت نمیکردید. میگفتید
به مجلس، غم و اندوه میآوریم و جمع شاد شما را برهم
میزنیم. این سیلی که آمد مال آن دعوتنکردنها بود."
ادامه مطلب ...
داستان های شیوانا: پیـش قـدم!
جوانی با لباس ژنده و کثیف در گوشهای از جاده نشسته بود و در کنار بقیه دستفروشان به رهگذران میوه میفروخت. هرچند میوههای او هم مانند بقیه بودند، اما بهخاطر ظاهر بسیار ژولیده و بههم ریختهاش، مشتریان ترجیح میدادند از بقیه خرید کنند و در نتیجه او فروش خوبی نداشت.
شیوانا همراه شاگردش مشغول خرید بود. نزدیک او که رسید به میوهها نگاه کرد و به شاگردش گفت: «از اینها میخریم.»
در اولین صبح عروسی ، زن و شوهر توافق کردند که در را بر روی هیچکس باز نکنند .
ابتدا پدر و مادر پسر آمدند . زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند . اما چون از قبل توافق کرده بودند ، هیچکدام در را باز نکرد .
ساعتی بعد پدر و مادر دختر آمدند . زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند . اشک در چشمان زن جمع شده بود و در این حال گفت : نمی تونم ببینم که پدر و مادرم پشت در باشند و در را روشون باز نکنم .
شوهر چیزی نگفت ، و در را برویشان گشود . اما این موضوع را پیش خودش نگه داشت .
سالها گذشت خداوند به آنها چهار پسر داد . پنجمین فرزندشان دختر بود . برای تولداین فرزند ، پدر بسیار شادی کرد و چند گوسفند را سر برید و میهمانی مفصلی داد .
مردم متعجبانه از او پرسیدند : علت اینهمه شادی و میهمانی دادن چیست ؟ مرد بسادگی جواب داد : چون این همون کسیه که در را برویم باز میکنه !
مرد ثروتمند بدون فرزندی بود که به پایان زندگیاش رسیده بود
کاغذ و قلمی برداشت تا وصیتنامه خود را بنویسد:
((تمام اموالم را برای خواهرم میگذارم نه برای برادر زادهام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران.))
اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل کند
و آنرا نقطه گذاری کند . پس تکلیف آن همه ثروت چه میشد ؟
جملاتـی آمـوزنده از دکتـر ویـن دایـر ( تقدیم به همه آنهایی که دوستشان داریم ) دنیا مانند پژواک اعمال و خواستهای ماست. اگر به جهان بگویی: "سهم منو بده..." دنیا مانند پژواکی که از کوه برمی گردد، به تو خواهد گفت: "سهم منو بده..." و تو در کشمکش با دنیا دچار جنگ اعصاب می شوی. اما اگر به دنیا بگویی: "چه خدمتی برایتان انجام دهم؟..." دنیا هم بتو خواهد گفت: "چه خدمتی برایتان انجام دهم؟..." | |