بچه ها سلام
خوبین؟
امروز اومدم بر عکس بقیه روزا بگم نظر نذارین لطفا!!!
من دارم اینترنتو ترک میکنم!!!!!
خودمم دلم خیلی واسه وبلاگم تنگ میشه ولی دیگه 3روز دیگه اول مهر و میخوام برم حسابی درس بخونم...
پس اگه نظراتونو تایید نکردم و مطلب نذاشتم نیاین بپرسین چرا و ناراحت بشین و... چون من دیگه نمیام وبلاگم...شاید وقتایی که خیلی زیاد وقت داشته باشم و تعطیلات زیاد باشه
تابستونه دیگه حتما میام
همتونو دوست دارم
فعلا خداحافظ
آهان راستی میتونید از طریق ایمیل که شاید هر چند وقت یه بار بهش یه سر بزنم باهام در تماس باشین
Nazaninkh_jun@yahoo.com
کسایی که میخوان اول بیان تو این منو اد کنن بعد اگه جزو دوستام به حساب میومدن ایمیل اصلیمو بهشون میدم
دیگه میرم
بای
اگه پسرا نبودن....
-اگه پسرا نبودن کی مامانا رو دق میداد؟
-اگه پسرا نبودن کی خونه رومیکرد باغ وحش؟
-اگه پسرا نبودن تو دانشگاه استاد کی رو ضایع میکرد؟
-اگه پسرا نبودن دخترا به چی میخندیدند؟
-اگه پسرا نبودن دخترا کی رو سرکار میذاشتن؟
-اگه پسرا نبودند دخترا کی رو تیغ میزدند؟
-اگه پسرا نبودن کی ظرفارو می شست؟
-اگه پسرا نبودن کی اشغالا رو میذاشت دم در؟...
-وبلاخره اگه پسرا نبودند کی اینهمه با دخترا کل کل میکرد و کم میاورد و از رو نمیرفت؟؟؟؟؟؟؟
گفتند عینک سیاهت را بردار
دنیا پر از زیبایی هاست !!!
عینک را برداشتم ...
وحشت کردم از هیاهوی رنگها
عینکم را بدهید می خواهم به دنیای
یکرنگم پناه ببرم ..
مردها مثل جای پارک (پارکینگ) هستن خوباشون که قبلا اشغال شده بقیشون که مونده یا کوچیک هست یا جلو در مردم.
زن خودش را خوشگل می کند چون خوب فهمیده که چشم مرد، تکامل یافته تر از مغز اوست!" دوریس دی
قلب پسرها مثل پارکینگی است که هیچ وقت تابلوی ظرفیت تکمیل بر در آن دیده نمیشود و اما قلب دخترها مانند فرودگاهی است که مدت ماندن یک هواپیما در آن بستگی به فرود هواپیمای بعدی دارد
مردها 3 تا آرزو دارند:
ادامه مطلب ...خوش شانسـی؟
بد شانسـی ؟
کسی چــه میداند؟
پیرمردی اسبی داشت و با آن اسب زمینش را شخم میزد . روزی آن اسب از دست پیرمرد فرار کرد و در صحرا گم شد .
همسایگان برای ابراز همدردی با پیرمرد ، به نزد او آمدند و گفتند : عجب بد شانسی ای آوردی .
پیرمرد جواب داد : " بد شانسی ؟ خوش شانسی ؟ کسی چه میداند ؟"
چندی بعد اسب پیرمرد به همراه چند اسب وحشی دیگر به خانه ی پیرمرد بازگشت . اینبار همسایگان با خوشحالی به او گفتند : " عجب خوش شانسی آوردی !"
اما پیرمرد جواب داد : " خوش شانسی ؟ بد شانسی ؟ کسی چه میداند ؟ "
بعد از مدتی پسر جوان پیرمرد در حالی که سعی میکرد یکی از آن اسبهای وحشی را رام کند از روی اسب به زمین خورد و پایش شکست . باز همسایگان گفتند : " عجب بد شانسی آوردی ؟ "
و اینبار هم پیرمرد جواب داد : " بد شانسی ؟ خوش شانسی ؟ کسی چه میداند ؟ "
در همان هنگام ، ماموران حکومتی به روستا آمدند . آنها برای ارتش به سربازهای جوان احتیاج داشتند . از این رو هرچه جوان در روستا بود را برای سربازی با خود بردند ، اما وقتی دیدند که پسر پیرمرد پایش شکسته است و نمیتواند راه برود ، از بردن او منصرف شدند .
"خوش شانسی ؟
بد شانسی ؟
کسی چـــه میداند ؟"
هر حادثه ای که در زندگی ما روی میدهد ، دو روی دارد . یک روی خوب و یک روی بد . هیچ اتفاقی خوب مطلق و یا بد مطلق نیست . بهتر است همیشه این دو را در کنار هم ببینیم .زندگی سرشار از حوادث است .