ورود بی جنبه ها مطلقا ممنوع ...!

حتی شما دوست عزیز...!

ورود بی جنبه ها مطلقا ممنوع ...!

حتی شما دوست عزیز...!

بخوانید!زندگس بزرگان


 
روز بعد، یک کالسکه تجملاتی در محوطه کوچک کشاورز ایستاد.نجیب زاده ای با لباسهای فاخر از کالسکه بیرون آمد و گفت  پدر پسری هست که فلمینگ نجاتش داد. نجیب زاده گفت: میخواهم ازتوتشکر کنم، شما زندگی پسرم را نجات دادید. کشاورز اسکاتلندی گفت: برای کاری که  انجام دادم چیزی نمی خوام و پیشنهادش رو رد کرد. در همون لحظه، پسر کشاورز از در کلبه رعیتی بیرون اومد. نجیب زاده پرسید: این پسر شماست؟ کشاورز با غرور جواب داد بله.” من پیشنهادی دارم.اجازه بدین پسرتون رو با خودم ببرم و تحصیلات خوب یادش بدم.اگر پسربچه ،مثل پدرش باشه، درآینده مردی میشه که میتونین بهش افتخار کنین” و کشاورز قبول کرد.
بعدها، پسر فلمینگ کشاورز، از مدرسه پزشکی سنت ماری لندن فارغ التحصیل شد و در سراسر جهان به الکساندر فلمینگ کاشف پنی سیلین معروف شد سالها بعد ، پسر مرد نجیب زاده دچار بیماری ذات الریه شد. چه چیزی نجاتش داد؟ پنی سیلین.
اسم پسر نجیب زاده  چه بود؟ وینستون چرچیل.
 

جــــواب ...

جــــواب ... 



جواب سلام را با علیک بده ،


       جواب تشکر را با تواضع،


              جواب کینه را با گذشت،


                 جواب بی مهری را با محبت،


                         جواب ترس را با جرأت،


                                جواب دروغ را با راستی،


                                        جواب دشمنی را با دوستی،


                                               

 جواب زشتی را به زیبایی،


              جواب توهم را به روشنی،


                           جواب خشم را به صبوری


                                      جواب سرد را به گرمی


                                              جواب نامردی را با مردانگی،

                                                    

                                                جواب خواهش را بی غرور،


                                          جواب دورنگی را با خلوص، 


                                      جواب بی ادب را با سکوت،


                               جواب نگاه مهربان را با لبخند،
 

                      جواب لبخند را با خنده،


              جواب دلمرده را با امید،


   جواب گناه را با بخشش،

و


هیچ وقت هیچ چیز و هیچ کس را بی جواب نگذار ...


 مطمئن باش هر جوابی بدهی


یک روزییک جورییک جایی به تو باز می گردد ...
 



  

بهترین دوست...

بهترین دوست...


پیرمردبه من نگاه کردوپرسید 
چندتادوست داری؟ 
گفتم چرابگم ده یابیست تا... 
جواب دادم فقط چندتایی

پیرمردآهسته ودرحالیکه سرش راتکان می دادگفت: 
توآدم خوشبختی هستی که این همه دوست داری 
ولی درموردآنچه که می گویی خوب فکرکن 
خیلی چیزهاهست که تو نمی دونی
  دوست فقط اون کسی نیست که 
توبهش سلام می کنی 
دوست دستی است که توراازتاریکی 
وناامیدی بیرون می کشد 
درست هنگامی دیگرانی که توآنهارادوست 
می نامی سعی دارند تورابه درون آن بکشند

دوست حقیقی کسی است 
که نمی تونه تورارها کنه 
صدائیه که نام تورازنده نگه می داره 
حتی زمانی که دیگران تورابه فراموشی سپرده اند
 امابیشترازهمه دوست یک قلب است 
یک دیوارمحکم وقوی 
درژرفای قلب انسان ها 
جایی که عمیق ترین عشق هاازآنجامی آید! 
پس به آنچه می گویم خوب فکرکن 
زیراتمام حرفهایم حقیقت است

وفرزندم یکباردیگرجواب بده 
چندتادوست داری؟ 
سپس ایستاد ومرانگریست 
درانتظارپاسخ من 
بامهربانی گفتم 
اگرخوش شانس باشم...فقط یکی 
وآن تویی
 
بهترین دوست کسی است که شانه هایش رابه تومی سپارد 
درتنهائیت توراهمراهی می کند 
ودرغمهاتورادلگرم می کند 
کسی که اعتمادی راکه بدنبالش هستی به تو می بخشد 
وقتی مشکلی داری آن راحل می کند 
وهنگامی که احتیاج به صحبت کردن داری 
به توگوش می سپارد

وبهترین دوستان عشقی دارند که نمی توان توصیف کرد 
غیرقابل تصوراست
**** 
چقدرخداوند بزرگ است 
درست زمانی که انتظاردریافت چیزی راازاونداری...
 
بزرگترین
مهربانترینبخشنده تریندوستت دارملحظه ای مارا به خودمان وامگذار

    ابراهیم و آتش و گنجشک

    نگاه ها هراسان به ابراهیم و آتش بود. در این میان گنجشکی به آتش نزدیک می شد و بر می گشت.
    از او پرسیدند: ای پرنده چه کار می کنی؟
    پاسخ داد: در این نزدیکی چشمه آبی است و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم.
    گفتند: ولی حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می توانی بیاوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد.
    گفت: من شاید نتوانم آتش را خاموش کنم اما این آب را می آورم تا آن هنگام که خداوند از من پرسید وقتی که بنده ام را بدون گناه در آتش انداختند تو چه کردی؟
    پاسخ دهم: هر آن چه را که از توانم بر می آمد ...

    و خوشا به حال گنجشکان سرفراز

    نامه آبراهام لینکلن به آموزگار پسرش

    به پسرم درس بدهید. او باید بداند که همه مردم عادل و همه آنها صادق نیستند، اما به پسرم بیاموزید که به ازای هر شیاد، انسان صدیقی هم وجود دارد. به او بگویید، به ازای هر سیاستمدار خودخواه، رهبر جوانمردی هم یافت می شود. به او بیاموزید، که در ازای هر دشمن، دوستی هم هست. می دانم که وقت می گیرد، اما به او بیاموزید اگر با کار و زحمت خویش، یک دلار کاسبی کند بهتر از آن است که جایی روی زمین پنج دلار بیابد. به او بیاموزید که از باختن پند بگیرد و از پیروز شدن لذت ببرد. او را از غبطه خوردن بر حذر دارید. به او نقش و تاثیر مهم خندیدن را یادآور شوید.

    اگر می توانید، به او نقش موثر کتاب در زندگی را آموزش دهید. به او بگویید تعمق کند، به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان دقیق شود. به گلهای درون باغچه و به زنبورها که در هوا پرواز می کنند، دقیق شود. به پسرم بیاموزید که در مدرسه بهتر این است که مردود شود اما با تقلب به قبولی نرسد. به پسرم یاد بدهید با ملایم ها، ملایم و با گردن کشان، گردن کش باشد. به او بگویید به عقایدش ایمان داشته باشد حتی اگر همه برخلاف او حرف بزنند.

    به پسرم یاد بدهید که همه حرف ها را بشنود و سخنی را که به نظرش درست می رسد انتخاب کند. ارزش های زندگی را به پسرم آموزش دهید. اگر می توانید به پسرم یاد بدهید که در اوج اندوه تبسم کند. به او بیاموزید که از اشک ریختن خجالت نکشد. به او بیاموزید که می تواند برای فکر و شعورش مبلغی تعیین کند، اما قیمت گذاری برای دل بی معناست. به او بگویید که تسلیم هیاهو نشود و اگر خود را بر حق می داند پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد.

    در کار تدریس به پسرم ملایمت به خرج دهید، اما از او یک نازپرورده نسازید. بگذارید که او شجاع باشد، به او بیاموزید که به مردم اعتقاد داشته باشد. توقع زیادی است اما ببینید که چه می توانید بکنید، پسرم کودک کم سال بسیار خوبی است.

    ماجرای چوپان و مشاور‎


    چوپانی مشغول چراندن گله گوسفندان خود در یک مرغزار دورافتاده بود. ناگهان سروکله ی یک اتومبیل جدید کروکی از میان گرد و غبار جاده های خاکی پیدا شد. رانندۀ آن اتومبیل که یک مرد جوان با لباس Brioni ، کفشهای Gucci ، عینک Ray-Ban و کراوات YSL بود، سرش را از پنجره اتومبیل بیرون آورد و پرسید: اگر من به تو بگویم که دقیقا چند راس گوسفند داری، یکی از آنها را به من خواهی داد؟

    چوپان نگاهی به جوان تازه به دوران رسیده و نگاهی به رمه اش که به آرامی در حال چریدن بود، انداخت و با وقار خاصی جواب مثبت داد.

    جوان، ماشین خود را در گوشه ای پارک کرد و کامپیوتر Notebook خود را به سرعت از ماشین بیرون آورد، آن را به یک تلفن راه دور وصل کرد، وارد صفحه ی NASA روی اینترنت، جایی که میتوانست سیستم جستجوی ماهواره ای( GPS ) را فعال کند، شد. منطقۀ چراگاه را مشخص کرد، یک بانک اطلاعاتی با 60 صفحۀ کاربرگ Excel را به وجود آورد و فرمول پیچیدۀ عملیاتی را وارد کامپیوتر کرد.

    بالاخره 150 صفحه ی اطلاعات خروجی سیستم را توسط یک چاپگر مینیاتوری همراهش چاپ کرد و آنگاه در حالی که آنها را به چوپان میداد، گفت: شما در اینجا دقیقا 1586 گوسفند داری.
    چوپان گفت: درست است. حالا همینطور که قبلا توافق کردیم، میتوانی یکی از گوسفندها را ببری.
    آنگاه به نظاره ی مرد جوان که مشغول انتخاب کردن و قرار دادن آن گوسفند در داخل اتومبیلش بود، پرداخت. وقتی کار انتخاب آن مرد تمام شد، چوپان رو به او کرد و گفت: اگر من دقیقا به تو بگویم که چه کاره هستی، گوسفند مرا پس خواهی داد؟ مرد جوان پاسخ داد: آری، چرا که نه!
    چوپان گفت: تو یک مشاور هستی.
    مرد جوان گفت: راست میگویی، اما به من بگو که این را از کجا حدس زدی؟
    چوپان پاسخ داد: کار ساده ای است. بدون اینکه کسی از تو خواسته باشد، به اینجا آمدی. برای پاسخ دادن به سوالی که خود من جواب آن را از قبل میدانستم، مزد خواستی. مضافا، اینکه هیچ چیز راجع به کسب و کار من نمیدانی، چون به جای گوسفند، سگ گله را برداشتی.

    فرصتی برای خودشناسی

    پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد.
    پس آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.
    یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است.
    اما نمی‌دانم چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است.

    این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند.
    روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد.
    صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است.
    پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند.

    درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد.
    پادشاه پرسید: تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟

    کشاورز که ترسیده بود گفت:
    سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای را که شاهین روی آن نشسته بود بریدم.
    شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.

    گاهی لازم است برای بالا رفتن، شاخه‌های زیر پایمان را ببریم ...
    چقدر به شاخه‌های زیر پایتان وابسته هستید؟
    آیا توانایی‌ها و استعدادهایتان را می‌شناسید؟
    آیا هیچگاه جرات ریسک را به خود داده اید؟