ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
شیوانا و شاگردش از راهی
میگذشتند. به دهکدهای رسیدند که مردم آن تازه از سیلاب
بزرگی جان سالم به در بُرده و تمام مال و منال خود را در
اثر سیل از دست داده بودند. اهالی در یک مزرعه که در دامنه
کوه نزدیک دهکده قرار داشت دورهم جمع شده بودند و در مورد
دلیل از دست دادن اموالشان بهخاطر سیلاب صحبت میکردند.
شیوانا و شاگردش به آنها نزدیک شدند تا بهتر صدایشان را
بشنوند.
فردی که از بقیه پیرتر مینمود با صدایی ناراحت و غمگین
گفت: "دلیل این اتفاق بد چیزی نیست جز اینکه در این اواخر
در مراسم عروسیها ما پیرها را دعوت نمیکردید. میگفتید
به مجلس، غم و اندوه میآوریم و جمع شاد شما را برهم
میزنیم. این سیلی که آمد مال آن دعوتنکردنها بود."
ادامه مطلب ...
داستان های شیوانا: پیـش قـدم!
جوانی با لباس ژنده و کثیف در گوشهای از جاده نشسته بود و در کنار بقیه دستفروشان به رهگذران میوه میفروخت. هرچند میوههای او هم مانند بقیه بودند، اما بهخاطر ظاهر بسیار ژولیده و بههم ریختهاش، مشتریان ترجیح میدادند از بقیه خرید کنند و در نتیجه او فروش خوبی نداشت.
شیوانا همراه شاگردش مشغول خرید بود. نزدیک او که رسید به میوهها نگاه کرد و به شاگردش گفت: «از اینها میخریم.»