ورود بی جنبه ها مطلقا ممنوع ...!

ورود بی جنبه ها مطلقا ممنوع ...!

حتی شما دوست عزیز...!
ورود بی جنبه ها مطلقا ممنوع ...!

ورود بی جنبه ها مطلقا ممنوع ...!

حتی شما دوست عزیز...!

بـوی کباب / داستانک تلخ اماواقعی(من واقعاتحت تاثیر قرارگرفتم)


 بـوی کباب ... / داستانک تلخ اما واقعی

گروه اینترنتی ایران سان | www.IranSun.net

مردی با تسلیم شکوائیه ای به قاضی شورای حل اختلاف گفت: چندی قبل خانه محقر و مخروبه ای را در چند کیلومتری حاشیه یکی از شهرک های مشهد خریدم. اما چون وضعیت مالی مناسبی نداشتم اتاقی را که گوشه حیاط بود اجاره دادم. 

مدتی از اجاره منزل نگذشته بود که احساس می کردم فرزندان خردسالم دچار افسردگی شده اند. وقتی از سرکار به خانه می آمدم آن ها از من طلب «کباب» می کردند من که توان خرید «گوشت» را نداشتم هر بار با بهانه ای آن ها را دست به سر می کردم تا این که متوجه شدم هر چند روز یک بار از اتاقی که به اجاره واگذار کرده ام «بوی کباب» می آید و همین موضوع باعث شده تا فرزندانم از من تقاضای کباب بکنند. 

شاکی این پرونده ادامه داد: 

دیگر طاقتم طاق شده بود هرچه سعی کردم برای فرزندانم کباب تهیه کنم نشد این در حالی بود که بوی کباب های مستاجرم مرا آزار می داد به همین دلیل از محضر دادگاه می خواهم رای به تخلیه محل اجاره بدهد تا بیش از این خانواده ام در عذاب نباشند. 

قاضی باتجربه شورای حل اختلاف که سال هاست به امر قضاوت اشتغال دارد، هنگامی که این ماجرا را تعریف می کرد اشک در چشمانش حلقه زد او گفت: پس از اعلام شکایت صاحبخانه، مستاجر او را احضار کردم و شکایت صاحبخانه را برایش خواندم. 

مستاجر که با شنیدن این جملات بغض کرده بود گفت: آقای قاضی! کاملا احساس صاحبخانه را درک می کنم و می دانم او در این مدت چه کشیده است اما من فکر نمی کردم که فرزندان او چنین تقاضایی را از پدرشان داشته باشند. 

او ادامه داد: چندی قبل وقتی به همراه خانواده ام از مقابل یک کباب فروشی عبور می کردیم فرزندانم از من تقاضای خرید کباب کردند اما چون پولی برای خرید نداشتم به آن ها قول دادم که برایشان کباب درست می کنم. این قول باعث شد تا آن ها هر روز که از سر کار برمی گردم شادی کنان خود را در آغوشم بیفکنند به این امید که من برایشان کباب درست کنم. 

اما من توان خرید گوشت را نداشتم تا این که روزی فکری به ذهنم رسید یک روز که کنار مغازه مرغ فروشی ایستاده بودم مردی چند عدد مرغ خرید و از فروشنده خواست تا مرغ ها را خرد کرده و پوست آن ها را نیز جدا کند. به همین دلیل به همان مرغ فروشی رفتم و به او گفتم اگر کسی پوست مرغ هایش را نخواست آن ها را به من بدهد. 

روز بعد از همان مرغ فروشی مقداری پوست مرغ پرچربی گرفتم و آن ها را به سیخ کشیدم. فرزندانم با لذت وصف ناشدنی آن ها را می خوردند و من از دیدن این صحنه لذت می بردم. من برای شاد کردن فرزندانم تصمیم گرفتم هر چند روز یک بار از این کباب ها به آن ها بدهم اما نمی دانستم که ممکن است این کار من موجب آزار صاحبخانه ام شود. 

قاضی شورای حل اختلاف در حالی که بغض گلویش را می فشرد ادامه داد: وقتی مستاجر این جملات را بر زبان می راند صاحبخانه هم به آرامی اشک می ریخت تا این که ناگهان از جایش بلند شد و در حالی که مستاجرش را به آغوش می کشید 

گفت: دیگر نگو! شرمنده ام من از شکایتم گذشتم.

نظرات 7 + ارسال نظر
رومینا چهارشنبه 4 مرداد 1391 ساعت 07:38 ب.ظ

آخییییییی.

آخـــــــــــــــــــــِی!!
خنده داره؟

یه دختراستقلالیییی مریم جون پنج‌شنبه 5 مرداد 1391 ساعت 06:48 ق.ظ http://maryamdiary.blogfa.com

اخی!
الهی بمیری براش نازنین!

تا وقتی تو هستی نیازز به مردن من نیست عزیزم!

یه دختراستقلالیییی مریم جون پنج‌شنبه 5 مرداد 1391 ساعت 07:01 ق.ظ http://maryamdiary.blogfa.com

نازنین دلم رو شکوندی دیگه نظر نمیدم.

اااا؟چرا؟؟؟
نه!!!چرا؟؟!

شفق پنج‌شنبه 5 مرداد 1391 ساعت 01:26 ب.ظ http://www.albalo0o0.blogsky.com

سلام اپم

ali پنج‌شنبه 5 مرداد 1391 ساعت 03:08 ب.ظ http://tafrihatejame.blogfa.com

خیلی ناراحت شدم

خیلـــــــــــــــــــــــــــــــی ناراحت کنندست!
این واقعی بوده ها!!

یه دختراستقلالیییی مریم جون پنج‌شنبه 5 مرداد 1391 ساعت 05:53 ب.ظ http://maryamdiary.blogfa.com

چون که بلد نیستی نظر تائید کنی من سه خط نظر میذارم میگی مرسی یا شکلک میذاری یا بدون جواب تائیدش میکنی.

از این به بعد ببین کی بلده کی نیست!!!

رز جمعه 6 مرداد 1391 ساعت 02:45 ب.ظ http://acme.blogsky.com

و شرح حال مردمی این چنین همچنان باقی ست

bale...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد