خوش گلمیسیز عزیزلر ...

 

 

آه !

گاهی فکر می کنم که از مفهوم عمیقی مثل "آه" چه ساده می گذریم

حتما برای تو هم اتفاق افتاده که گاهی آدم همه دلتنگی هایش را در یک آه ، خلاصه می کند 

و من بارها این "آه" عزیز را به تو هدیه کرده ام !

هر آه ، یک شاخه گل سرخ است

یک سلام ساده و صمیمی ،

و یک حسرت همیشگی ست که در انتظار دیدنت بر لبهای ترک خورده ام می روید

باشکوه ترین گلها ! مرا به ضیافت مهربانی دستهایت دعوت کن !

تا کی باید به رویای با تو بودن و فال های حافظ دلخوش باشم ؛

و عصرهای پنجشنبه به سراغ فالگیر زیرک محله بروم و او فنجان های قهوه اش را بررسی کند

و بگوید که فردا صبح قاصدکی خبری خوش برایت می آورد

حالا من و این گل های بهت زده در مسیر صبح ،

شانه به شانه ی واژه های عاشقانه

در انتظار قاصدکی ،

تنهایی خویش را آه می کشیم ...

 

 

عزیز جان !

به تعداد قطره های اشکی که در ندیدنت ریخته ام ، سلام !

همه رودهای پریشان ، همه پنجره های سینه چاک ، همه بیدهای مجنون

و همه مجنون های آواره ، همچون من دلتنگ و بی قرار تو هستند

ببین ! پاهای تاول زده ام را در مسیر آمدنت جا گذاشته ام

بی اغراق می گویم ؛ عشق به من آموخته است که باید صبور باشم

از این رو نه از آدم هایی که به خونم تشنه اند هراسی به دل دارم

نه از دست زدن مردم به وجد می آیم و دست و پایم رو گم می کنم

این روزها ولی از دست گرگ های دلتنگی به چاه مهربانی ات پناه می آورم

عزیز مصر عشقم ! تنهایم مگذار !

حالا هم چشم به آسمان دارم و آهسته در عاشقانه هایم قدم می زنم

به پشت سر نگاه نمی کنم و پیش رویم خورشید لطف تو دارد از پشت کوه های سکوت سرک می کشد

منتظرت می مانم ...

 

 

اگر ...

اگر رویت را از من برگردانی

اگر عطر نسیم مهربانی ات را از من دریغ کنی

و اگر لحظه های سربی مرا آفتابی نکنی

من بیهوده ترین آدم روی زمین خواهم بود

اعتراف می کنم که رسم عاشقی را به جا نیاورده ام

نه اینکه راه و رسمی را بدانم و کوتاهی کرده باشم ، نه !

به جان این اطلسیها و اقاقیا قسم که هر چه در توان داشته ام رو کرده ام

می دانم که شأن تو بالاتر است از آنچه من تقدیم کرده ام

اما عزیزترینم از تو می خواهم که این قلیل را از من بپذیری

راستش را بخواهی چند وقت است که

می ترسم دیگر این عاشقانه ها هم که پاره های دل مرا حمل می کنند تو را به شوق نیاورند

مهربانا ! روی خود را برمگردان و همه کوتاهی های مرا ببخش !

 

 

 

سلام

عاشقانه هایم ، همچون سلول های تنم ، دلتنگ شنیدن پاسخ این سلام های بی ریایند

پنجره سمت خیابان را باز می کنم

نه عطر عبوری به مشام می رسد ، نه ردی روی آسفالت بی روح خیابان نمایان است

از تو چه پنهان که امروز خودم را در آیینه دیدم ، نشناختم

" به اندازه چند قرن پیر شده ای ! " این را آیینه ی بی زبان به من می گوید

اما هیچ آینه ای نمی تواند خورشیدی را که در سینه ام می درخشد ، نشان دهد

و این دلی را که به امید دیدنت جوان مانده است

کاش آیینه ای می توانست اشتیاقی را که در انتظار دیدنت همچون کبوتری در رگهایم جریان دارد ، نشان بدهد

با مرام ترین !

آیینه خود تو هستی ، خورشید تویی ، جوانی دلم نیز از لطف بی انتهای توست

زودتر بیا و تا عمری باقی ست ، لحظه هایم را آسمانی کن ...

 

 

بهاران مبارک !

امروز روز شگفتی ست عزیز !

صبح با یاد دل انگیز تو از خواب برخاسته ام

دشت بوی علف تازه می دهد

و صدای روحانی چوپانی که با نواختن "نی" اسرار الهی را فاش می کند

زیبایی امروز را صد چندان کرده است ...

امروز روز تو است و امر ، امر توست !

یادم باشد وقتی که آمدی بر رد قدم هایت بوسه بکارم

بوسه ای که از دل آن یک گل سرخ بروید

گل سرخی که هر گلبرگش ؛ گلواژه ای از بهار با تو بودن است

حالا که عاشقانه می توانم دستهایم را از آینه عبور دهم ، دستم را بگیر !

 

 

هنوز عاشقم !!!

خستگی یک کوه بر شانه هایم سنگینی می کند !

لحظه هایم به کندی می گذرد و حس گنگ و غریبی به گلویم چنگ انداخته است

با دلشوره ها و دلواپسی ها همراه شده ام

شب ، طوفان غم ، جاده ای گم شده در غبار ،

پس خورشید مهربانی ات کی طلوع می کند ؟

تو این گونه می خواستی مرا ؟

فانوس نگاهم را گم کرده ام ...

ادامه راه را نمی بینم

فکر می کنم قلبم مزرعه ای است که بعد از هجوم تگرگ ، دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد

از نو برایت می نویسم :

خستگی یک کوه بر شانه هایم سنگینی می کند ...

اما من هنوز عاشقم !!!

 

 

زمان

زمان چیز عجیبی ست !

می دود ...

جلو می رود ...

و دوست داشتنی ترین آدم های زندگیت را یا کهنه می کند یا عوض !

بعضی ها یا تغییر می کنند یا حقیقت درونشان مشخص می شود !

زمان دیر یا زود به تو ثابت خواهد کرد

که کدامشان ماندنی اند و کدامشان رفتنی ...

من دعا می کنم زمان بگذرد

و دنیا پر شود از آدم های واقعی ،

آدم هایی که نه زمان آنها را عوض کند نه زمین !!!

 

 

آسمانی ترینم !

اولین واژه ای که در عاشقانه هایم متولد شد ، نام تو را بر زبانم نوشت

و آوای خوش بی قراری را در جانم نواخت

و از آن روز سرنوشت من در آینه ی تمام قد تو منعکس می شود

و از آن روز خورشید عشق از بام خانه ام طلوع می کند

و از آن روز زبان همه قناری ها و قرنفل ها را می فهمم

و از آن وقت ، هر شب خواب می بینم که هفت ماه و هفتاد ستاره پیش پایم سجده می کنند

آسمانی ترینم !

حالا که من ادامه چشمان بارانی تو هستم !

حالا که من به این همه دوری راضی ام !

تو هم بیش از پیش دل ناقابلم را دریاب ...

 

 

خیال تو

از دیشب در هوای خیالت آرام گرفته ام

و امروز صبح که از خیابان رد می شدم دیدمت !

از بین جمعیت آمدم که خودم را به تو برسانم

به تو که فاتح قلبم هستی ...

روی پله های مسجد نشسته بودی و به آسمان نگاه می کردی

به محض رسیدنم همچون نوری شگفت به آسمان ها رفتی

مهربان سفیدپوش من !

چشم هایم سنگین است

پاهایم سنگین تر

 دلم اما سبک تر از برگی در آغوش نسیم ...

بی شک بارها و بارها تو را خواهم دید

بی آنکه از پلکان ابری بالا بروم یا به افق خیره شوم

این را حتی آسمان غبار گرفته ی اینجا هم می داند

... اما عزیزترینم برای یک بار هم که شده بگذار به معصومیت تو نزدیک شوم

سگرمه هایت را در هم مکش !

تاوان این عشق را - هر چقدر که باشد - می پردازم ...