ورود بی جنبه ها مطلقا ممنوع ...!

ورود بی جنبه ها مطلقا ممنوع ...!

حتی شما دوست عزیز...!
ورود بی جنبه ها مطلقا ممنوع ...!

ورود بی جنبه ها مطلقا ممنوع ...!

حتی شما دوست عزیز...!

بدبختی!بالاخره اومدم،واااااااااای!!روز اول مدرسه بدون دوست.....

سلام بچه ها!

بدبختی میدونین یعنی چی؟؟!

یعنی آدم به دوستاش قول داده باشه که اون روز مطلب جدید بذاره ،نظرای وبشو تایید کنه،اون یکی وبش مطلب جدید بذاره،بعد از اینکه مطلبو کاملا تایپید، برای ثبتش تو وبلاگ که کلیک کرد، یهو بزنه pars online !!!!!!!!!حجم اینترنت شما به پایان رسیده است،شما مقدور به استفاده از اینترنت نمی باشید،با تشکر!!

واقعا بدبختیه نه؟؟!


تازه همه فک کنن یه چیزی گفتی همینجوری ! بعد تا 4 روز نتونی اینترنت بخری و کلی دردرسر!!

حالا میرم سر اصل مطلب که مطلبی بود که تایپیدم!

چون کلی از بچه ها اون یکی وبم نمیرن تصمیم گرفتم اینجام اونو بذارم!


خاطره 19 تیر 91!

روز اول مدرسه نازنین!

شبش که داشتم همینجوری گریه میکردم! داشتم دق میکردم!

یاد خاطراتم با بچه ها هم میفتادم(مخصوصا با مریم)داشتم دق میکردم خلاصه!

تا 2 داشتم به خاطراتم فکر میکردم بعدش خوابم برد...

صبح ساعت 6به بدبختی پاشدم! ساعت6:30 سرویس اومد دنبالم!  !!!(منی که به عمرم 6:30 واسه مدرسه بلند نشده بودم ساعت 6:30 سرویس اومد دنبالم)!!!!

دیدم تو سرویس 2تا سومن ،یه دوم .!منم اولم      (یا خدا)         ! گفتم خدا کنه ازینایی نباشن که خیلی احساس بزرگی میکنن وگرنه بد بختم!...

*ادامه مطلب یادتون نره*



رفتم سوار شدم!

بعدش آقای دیانتی(راننده سرویم)گفت بچه ها با عرض معذرت امروز 5 نفرین!چون آقای فلانی نتونسته بیاد!

له شدیم خلاصه تا مدرسه!دو رو بر 7 رسیدیم مدرسه!

7-8 نفر قبل ما اومده بودن!بعد هی می گذشت بچه ها میومدن هم دیگه رو میددین می پریدن بغل هم می گفتن دلم تنگ شده بود واست و  کلی حرف دیگه! منم تک و تنها به ستون تکیه داده بودم عین این افسرده ها!داشتم فکر میکردم اگه مریم اینجا بود من از همه اینا خوشحال تر بودم(خدایی)! دیگه همین جوری ذول زده بودم به بچه ها تا 7:20 شد رفتیم حیاط طبقه بالا!

صف بستیم!شانس من جلوی منم یه گروه4-3 نفره وایساده بودن که از دوستای دیگشون می حرفیدن!که کدوم کجا رفت،چی شد...!

دیگه به سختی تمام تحمل کردم!واسمون آهنگ* سکوته قلبتو بشکنو برگرد* ه محسن یگانه رو گذاشتن!

یه نفرم بود که آهنگارو تنظیم میکرد !کلی خندیدم ! بعدش رفتیم سر کلاس!من اولین نفری بودم که وارد کلاس شدم!

بعدش یه دختره اومد میز کناریم نشست !من میز دوم وسط بودم اون میز دوم سمت معلم!

بعد به هم دیگه با نگاهی آمیخته از غم(ادبی شد :D)همدیگرو نگاه کردیم و خنیدیم(لبخند زدیم) !بعد 2تا دختر اومدن پشت سرم نشستن و اون یکی هم اومد کنارم نشست!گفت ببخشید شرمنده من باید اینجا بشینم،چون دوستام عقب نشستن،منم بهش گفتم بایدی وجود نداره،دوستاتم میتونن به خاطر شما جای دیگه ای بشینن!

بعد فاطمه(قبل از این ماجرا اسم و مدرسه هدیگرو پرسیده بودیم)،همون دختره میز بغلی،گفت بیا اینجا پیش من بشین!منم از خدا خواسته نشستم پیشش!زنگ اول که یک کمه هم نحرفیدیم!فقط به همدیگه نگاه آمیخته با غم و لبخند(:D) به هم مبکردیم و دوباره سرمونو برمیگردوندیم!من که بغض خرخرمو داشت میجوید!گفتم ضایست جلو این همه بچه بزنم زیر گریه...

راستی زنگ اول معلم تقویت حافظه و هوش اومد سرمون.مرد بود!آقای کرمی زاده!با این فامیلیش!یه مرده نسبتا جوونی بود.

بعد که چند تا تمرین ریاضی و هوش و ... داد حل کنیم او.مد سر میزم منم دستم رو میز بود،تمرینم تموم شده بود حلش کرده بودم..دستمو گذاشته بودم رومیز کنار دفترم...بعد اونم اومد گفت تموم شده؟(تو دلم گفتم پـــَ نـــَ پـــَ دیدم همه دارن حل میکنن گفتم بذار متنوع باشم!!!)بهش گفتم بــــلـــه!گفت خوب بذار ببینم چی کار کردی...؟!...دستشو گذاشت درست کنار دست من مرده گنده!خجالتم نکشید!منم فوری دستمو کشیدم پایین!خاصه سوژه خنده شدم زنگ تفریح واسه فاطمه!بهم گفت : آخــــــــــــــی!طفلکی روش نشد دستشو بذاره تو دستت گذاشت کناره دستت!  گفت حالا دفعه بعد نزدیکترم میشه!عاشق که شاخ و دُم نداره!

منم یه نگاهی که دیگه هیچی نگه بهش کردم! بیچاره یهو  سکوت اختیار کرد(:D)

بعد یه ذره که باهاش حرفیدم فهمیدم که اونم یه دوست صمیمی داشته که اسمش مریم بوده،برعکس مریمه من پرسپولیسی بوده،خوده فاطمه عین مریم استقلالیه،کدوم مدرسه رفته دوستشو خونشون کجات و ازین چیزا!بعدش فمیدم هیچ وجه اشتراکی نداریم!(مریم کجایی نجاتم بدی؟؟!؟!؟!)

زنگ بعدش معلم ریاضیه 1مون اومد سرمون(2تا معلم ریاضی داریم)خیلی باحال بود تا جایی که فهمیدم!خیلی باهامون خودمونی شد...

زنگ تفریح بعدش مدرسه رو زیرو رو کردیم که بفهمیم چی،کی،کجاست،چه جوریه...از این چیزا...

زنگ بعدش معلم پژوهش اومد سرمون!(چرت و پرت)کلی حرفید!دیگه داشت خوابم میبرد!هر 5 دقیقه خودم ساعتو نگاه میکردم هر 2 دقیقه فاطمه ازم میپرسید ساعت نده!مخم * (رمزی) بود!به عبارت دیگر پکیده بود!

زنگ بعدشم معلم فیزیکمون اومد سرمون!در نگاه اول از  وی خوشم آمد(:D)از این هجوونای باحال بود!

بعد از مذکور شدن قوانین کلاس درسو شروع کرد!خیلی هم خوب درس میداد!واقعا!بعدشم که زنگ خورد اومدیم پایین!من به بدبختی سرویسمو پیدا کردم،بعد دیدم 10 دقیقه بعد راننده سرویسمون اومد گفت:خانومه خوشرو؟!گفتم : بــلـــه! گفت داشتم دنبال شما میگشتم! دلم واسش سوخت!

بعدش که 2تا از بچه ها رو پیاده کردیم یه گله پسر(مثله یه گله گوسپند)وایساده بودن کنار خیابون به همه دخترذایی که رد میدن تیکع مینداختن(از دور مشخص بود)بعد دقیقا کنار اونا یه ماشین از ما بد سبقت گرفت راننده سرویسمون مجبوور شد ترمز کنه!همونجا یکیشون گفت آقا مستقیم،اون یکی گفت نه جناب!کجا تشریف میبرید؟اون یکی گفت فک کنم هم مسیریم!(یه ماشین جلوی ما ترمز کرده بود،راحت نمیشد رفت پیچوندشون به خاطر همین طول کشید)بعد راننده سرویسمونو یه نگاهی که بهشون بفهمونه خفه شین بهشون کرد بعد اون یکی گفت خوب چه اشکالی داره؟با دخترا میریم میخندیم!!(ما هم با لباس درسه شبیه اینایی که تجدید میشن تابستون میرن مدرسه شده بودیم)

راننده هه گازشو گرفت اون گله پسرام دنبال ماشین میدوییدن میگفتن بودین حالا..کجا به این زودی...!!!

بعدم اومدم خونه عین اسگلا هرچی مامانم میپرسید بغم میگرفت هیچی نمیگفتم آخرم به بهانه لباس عوض کردن نیم ساعت رفتم تو اتاق نشستم به گریه!

اینم از روز اول مدرسه ما!


نظرات 12 + ارسال نظر
Ali یکشنبه 25 تیر 1391 ساعت 08:19 ب.ظ http://www.englishandmath.mihanblog.com

پس برای این یه مدت نبودی
جالب بود

آره
ببخشید دیر به دیر میام وبت!
شرمنده!میام هر موقع بتونم
40تا نظر تایید نشده دارم
تموم شن میام!

هلیا یکشنبه 25 تیر 1391 ساعت 10:42 ب.ظ

وای نازنین دقیقا منم روز اول که رفته بودم مدرسه (مونا ام نبود قابل توجهت!) هی همه رو میدیدم می پریدن تو بغل همدیگه هی می گفتن دلم واست تنگ شده بوووووود!کجا بووودی تووو!؟
ینی می خواستم همشونو خفه کنم!فقط نشسته بودم رو صندلی بهشون نگا می کردم!همش تو ذهنم موناور تصور می کردم و بقیه ی دوستامو که الان اونام دارن می پرن تو بغل همدیگه ینی؟؟؟!
حالا باز خوبه تو می دونی بقیه ی دوستاتم از هم جدا شدن!من که همه ی دوستام پیش هم بودن فقط من نبودم
ولی بعدش ان قدر بهت خوش میگذره که دیگه این چیزا یادت میره!
آهان اینم بگم تا یادم نرفته!من که صبر نکردم تا لباسامو در بیارم!تا اومدم خونه پریدم تو بغل مامانم!تا فردا صبشم گریه کردم!تا یه هفته بعدش همین جوری بود!ولی بعدش کم کم با بچه ها دوست شدم الانم بسیار از وضع خود و دوستانم راضی می باشم!
آهان یهه چیز دیگم بگم دیگه واقعا میرم!
لطفا خاطراتتو تو دفتر خاطراتت بنویس نه توو وبلاگ عمومی

خیلی وحشتناکه!میدونم!
تازه تو به اندارزه من احساساتی نیستیبرتی اینکه من همش شبش بیدار میشدم گریه میکردم!چون خواب روز قبلشو میدیدم!
چه خوب
ولی سال دیگه احتمالا مریرم میاد ابوعلی سینا!
چررا؟
مگه تو اونجا میری؟
چرا پس نطر نمیدی؟

ali یکشنبه 25 تیر 1391 ساعت 11:30 ب.ظ

سلام نازنین ممنون که وبم سر میزنی
باحال بود و ناراحت کننده و خنده دار
در کل عالی بود
شاد باشی
ولی همه ژسرا اینجوری نیستناااااا!!!!!!!

دلت شاد باشه

سلام
خواهش میکنم!
ببخشید علی آقا ما اینجا 4تا علی داریم!
شما کدومشی؟؟!
ممنونم!
ایشالاه!
میدونم!
دل تو هم همینطور!

[ بدون نام ] یکشنبه 25 تیر 1391 ساعت 11:32 ب.ظ

نازنین تو نظر قبلی پسرها را درست کن بعدش تاییدش کن ممنون

کدوم؟
نمیشه اینجا درست کرد
ششما؟

mahkame دوشنبه 26 تیر 1391 ساعت 12:07 ق.ظ http://selenagomez91.blogfa.com

akhe hame rooze avale madrese khoshhalan u narahat

من همیشه سر از پا نمیشناختم!
ولی الا سر از پا نمیشناسم نرم مدرسه!
باورت نمیشه از اول دبستان تا سوم راهنمایی عاشق مدرسه بودم ولی حالا نـــــه....

romina دوشنبه 26 تیر 1391 ساعت 12:38 ق.ظ

ookhey.

ثمین دوشنبه 26 تیر 1391 ساعت 11:45 ق.ظ

سلام نازنین
خوبی... خوب محیط های جدید همیشه همینطوریه ولی شکر خدا همیشه با بچه های خوبی دوست می شدم... یعنی اخر شانس ها

سلام ثمین جونم
چرا خبری ازت نیست؟!؟


چـــــــــــــــــــرا؟آخـــــــــه چــــــــــــرا؟



چــــــــــــــــــــه خـــــــــووووووووبــــــــــــــــ!

نازنین دوشنبه 26 تیر 1391 ساعت 04:27 ب.ظ http://nazaninsorkh.mihanblog.com

ببخشید نازی جون این (دی)که می ذاری...یعنی چی؟

وقتی * : * با *D* بذاریم میشه :D
من فارسیشو. میذاشتم!

نازنین سه‌شنبه 27 تیر 1391 ساعت 10:57 ق.ظ http://www.nazaninsorkh.mihanblog.com

اینو که می دونم
مسگم خود این :dکه هی تو جملاتت می نوشتی یعنی چی؟معنی خاصی داره؟

نه منظورم همین شکلکست!

Ali سه‌شنبه 27 تیر 1391 ساعت 10:58 ب.ظ http://www.englishandmath.mihanblog.com

اشکال نداره...هر وقت بیای قدمت روچشم

ممنون

mahkame چهارشنبه 28 تیر 1391 ساعت 11:38 ق.ظ http://httpselenagomez91.blogfa.com

bemiram baraaaaaaaaaaaaaaaat

khoda nakone

الی شنبه 8 شهریور 1393 ساعت 02:10 ب.ظ

خاطرت واقعا عالی بود خیلی بده ادم ازدوست صمیمیش جداشه واسه منم پیش اومده

kehylii

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد