ورود بی جنبه ها مطلقا ممنوع ...!

ورود بی جنبه ها مطلقا ممنوع ...!

حتی شما دوست عزیز...!
ورود بی جنبه ها مطلقا ممنوع ...!

ورود بی جنبه ها مطلقا ممنوع ...!

حتی شما دوست عزیز...!

عجب خطای دیدی داشته این خانم ! (تصویر متحرک)

فکر کنم این خانم می خواسته چیزی را تلافی کنه...!


عاقبت ورود بی دعوت به خوابگاه پسران !! (عکس)

در خوابگاه‌های پسران کارهایی انجام می‌شود که حتی به عقل جن هم نمی رسد!


این هم یک نمونه از اقدامات این دانشجویان خوشفکر که برای عبرت گرفتن سایر موش‌های موزی در یکی از این خوابگا‌ها انجام شده است:


داییییییییییی!!!!!!

دایی کــوچیکم دانشگــاه اصفــهان درس می خــوند خـــونه دانشجـــوییُ اَ این بســاطا!
یــَک بــر وبچٍ شیـــطونیم بــودن تــانک! یه پیـــرزنٍ همســایشون بوده واسشـــون بعضــی وختـــا غذا می بـــرده کوفت کنــن!
آقـــا یه روز داییــمُ یکی اَ رفیــقاش میـــان خونــه بو ســوختگی ناجـــور میاد! میــرن تو آشپـــزخونه می بینــن کتــــریُ که صُب گذاشتـــن رو گاز زیرش روشـــن بود! فجیــــع داغ بوده اینـــام نمی دونن چیــکا کنن اَ پنجـــره پرتش می کنـــن تو خیـــابون!
هــار هــار می خنــــدن به اوسکــل بازیشـــون!
پس فـــرداش میـــرن بیـــرون یهـــو پیـــرزنَ رو می بینـــن با یه ســـرٍ باند پیچی شده!
داییــم: حاج خـــانوم خدا بد نـــده؟ ســرتو بستـــی؟؟
پیـــرزنٍ: وااااای علیـــرضا مـــادر نمیـــدونم کدوم از خــدا بی خبـــری یه کتــــری داغ پرت کـــرد زارت خــورد تو ســـرم! الان ســرم هم شیکســـته هم سوختـــه! ببخشیـــد دیشب نتــونستم شــام بیــارم واستـــون!
آقــا اینـــام آسفــالتُ گاز میـــزدن اَ یه طـــرفم ناراحت شدن!
داییـــم: خاک برســـرش! کثــافت! دستـــش بشکنـــه! تو آب جوش بپــزنش !بعد آخـــرش گفته: ایشــالا که خدا نمی کنـــه:)
هیچی دیگه به رو مبارکشـــون نمیـــارن تا وختـــی که جم می کنـــن بیـــان تهـــران بهش میگــن!
پیـــرزنٍ هم طفلـــی فقط می خنده!
دایــــیٍ دارم مـــن؟؟

پیرمردی تنها ...! (داستان)

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .

تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود .

پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :

پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم .

من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد.

من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .

دوستدار تو پدر

پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :

پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .

4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .

پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟

پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .


___________________________
*نتیجه اخلاقی :
هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید .

داستان جالب مترسک !

از مترسکی سوال کردم: آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشده‌ای ؟

پاسخم داد : در ترساندن دیگران برای من لذتی به یاد ماندنی است پس من از کار خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمی‌شوم!

اندکی اندیشیدم و سپس گفتم : راست گفتی! من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم!

گفت : تو اشتباه می کنی!

زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی را ببرد مگر آنکه درونش مانند من با کاه پر شده باشد!!!

داستان تاثیر گذار نجار بازنشسته !

نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد. یک روز او با صاحب کار خود موضوع را درمیان گذاشت. پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند .
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد .
سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد

ادامه مطلب ...