کودکی با پای برهنه بر روی برفها
ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی
نگاه می کرد زنی... در حال عبور او
را دید، او را به داخل فروشگاه برد و
برایش لباس و کفش خرید و گفت:
مواظب خودت باش کودک پرسید:
ببخشید خانم شما خدا هستید؟
زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط
یکی از بنده های خدا هستم.
کودک گفت:
می دانستم با او نسبتی داری!!!
اخی الهی بمیرم براش!!!خیلی خیلی قشنگ بود مخصوصا عکسش!!
اخی!دلم خیلی سوخت!!
نازنین قرار بود یه چیزی بگی ولی نگفتی چرا نگفتی؟؟؟؟؟؟؟
گفتم دیگه!حالا میام دوباره بهت میگم
من این متنو خیلی دوست دارم
آدم یه حالی میشه از خوندنش
منم!خیلی قشنگه و پرمعنا!
الهیییییییییییییییی!
وای!کاشکی همه یه نسبتی داشته باشن!
اره واقعا!کی دیگه از این کارا میکنه؟!
خدا از این بنده ها زیاد کنه...
اره واقعا!دلم واسه بچه هه خیلی سوخت!