زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسباب کشی کردند.
روز بعد، ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایهاش در حال آویزان کردن رختهای شسته است و گفت: «لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمی داند چه طور لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباس شویی بهتری بخرد.»
همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.
هربار که زن همسایه لباسهای شستهاش را برای خشک شدن آویزان میکرد زن جوان همان حرف را تکرار میکرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباسهای تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: «یاد گرفته چطور لباس بشوید. ماندهام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده!»
مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجرههایمان را تمیز کردم!»
چقدر اسگل بودن!!!!!!!!!!!!!!
خیلیییییییییییییییییییییییییییییییییییی!
نازنین من تو مطلب زیبا ترین باغ دنیا نظر دادم برو تایید کن!!! راستی هلیا وبلاگت به گجا رسید؟؟؟ نازی کوچولو گریه نکن عزیزم!!!!!!!!!!
الان خیلی خیلی واسه اون یکی وبلاگ ادبیات مشغولم اگه اون یه ذره درست بشه و دیگه راه بیفته(معلم گرامی دقیقه به دقیقه یک دستور راجب وبلاگ می دهند!) حتما درست می کنم
salam tabaole link mikoni??? khabaram konn rasti webet alie
سلام!
بستگی داره!
باشه